خانه ورود
کودکانه های من
ارسال شده در 20 بهمن 1397 توسط مکتب سلیمانی سیرجان در صفات الهی

​#پشتیبان_کوثرنت 

#کودکانه های_من 
دوران کودکی را هنوز به یاد دارم ،روزهایی که سرشار از انرژی بودم  و همه چیز در نظرم زیبا بود .
تنها خاطره شیرینی که از اون روزها به یاد دارم در ایام قبل از عید بود که که روزی  پدر برایم یک جفت جوراب زیبا خرید ،از نظرم یک جفت جوراب هدیه ای باارزش بود و از هدیه پدر خیلی خوشحال شدم  و برای چند ساعتی با جوراب ها بازی کردم ، اما در این میان اصلا دلم نمی آمد آن جوراب ها  را بپوشم برای همین تصمیم گرفتم که آنها را در کمد لباسم مخفی کنم که با فرا رسیدن سال جدید من هم مثل دیگر بچه ها جوراب های نو بپوشم آن روزها هر صبح که از خواب بیدار میشدم با عجله به سمت کمد لباسم می رفتم که از وجود جورابهایم مطمئن شوم .
سالهاست که از اون روزها می گذرد اما حالا دیگر من اون کودک ساده دل نیستم ، اما….. همچنان  هر صبحی که از خواب بیدار می شوم و اعضای خانواده ام را در کنارم می بینم  و حضور پدر و مادر را در کنارم احساس می کنم ، دل لرزانم آرام می گیرد و خدا را برای همه نعمت هایش شکر گذاری می کنم .

به قلم شهاب الدینی

نظر دهید »
دل به دنبال شماست یا زهرا (س)
ارسال شده در 30 دی 1397 توسط مکتب سلیمانی سیرجان در صفات الهی

نظر دهید »
زندگی آنقدر هم طولانی نیست 
ارسال شده در 12 دی 1397 توسط مکتب سلیمانی سیرجان در صفات الهی

تا وقتی کسی در کنارت هست ،

خوب نگاهش کن !!!

گاهی آدم هاآنقدر سریع میروند که

‘حسرت یک نگاه سرسری را هم به دلت میگذارند …

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻳﺮ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻴﻢ ، ﺧﯿﻠﯽ ﺩﯾﺮ . . . !

ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ :

گاهي ﻳﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﺳﺮﺩ ﻏﻨﻴﻤﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ . . . !
ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺳﺨﺘﻴﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ . . . !

ﺩﯾﺪﻥ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﺁﺷﻨﺎ ﺩﺭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻭ ﻏﺮﺑﺖ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽﺷﻮﺩ

ﻳﮏ ﻋﺰﻳﺰ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺖ ﻋﺰﯾﺰﻣﯽ ﺷﻮﺩ . . . !

ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺮﻭﺩ ، 

ﺧﻮﺑﯿﻬﺎﯾﺶ ﻋﯿﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﺩ . . . !

ﭘﺎﻳﻴﺰ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ٬ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻗﺸﻨﮓ ﻭ 

ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﻣﯽ ﺷﻮﺩ . . . !
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ..!

ﯾﮏ ﻟﺒﺨﻨﺪ ، ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﺸﮑﺴﺘﻪ ﺍی ﺭﻭﯾﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ . . . !

تا ميتوانيم

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﭼﻴﺰﻫﺎ ﻭ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﻢ

ﻭ ﻗﺪﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ . . .!
ﺯﻧﺪﮔﯽ آنقدرها هم طولانی نیست …
‌‌

نظر دهید »
یلدا
ارسال شده در 30 آذر 1397 توسط مکتب سلیمانی سیرجان در صفات الهی

​یک قدم مانده ڪہ پایـیز بہ یغما برود

این همہ رنڱ ِقشنڱـ

 از ڪفــ ِدنیا برود 

هرڪہ معشوقہ برانڱیخٺ ڱوارایش باد

دل ِٺنها …

بہ چہ شوقے پے ِ#یـلدا برود؟ 

نظر دهید »
داستان آخ جون آش
ارسال شده در 29 آذر 1397 توسط مکتب سلیمانی سیرجان در صفات الهی

داستان 
#به_قلم_خودم
#آخ_جون_آش 
صبح شنبه بود که مادرم با صدای بلند صدام کرد،رحیمه پاشو  مدرسه ات دیر شد چقدر می خواهی بخوابی، دوباره از مدرسه ات جا می مونی ….
با شنیدن صدای مادر چندبار این پهلو و آن پهلو شدم ولی درآخر با چشم های پف کرده ام از جا بلند شدم و پتوی گرمم رو کنار زدم و یک لحظه از سرمای اتاق لرزه ای بر اندامم افتاد .
خدای من، شورع هفته ای دیگر……
حالو هوای مدرسه رفتن بعد از دوروز تعطیل خیلی برایم سخت بود، باز هم مثل هر روز با کسالت و بی حالی راهی مدرسه شدم .
خونه ما در نزدیکی مدرسه قرار داشت در مسیر مدرسه با خودم فکر می کردم، ای کاش زودتر بزرگ می شدم و مدرسه ام تمام می شد، اون وقت هر اندازه که دوست داشتم می خوابیدم ….

مسیر مدرسه ام خلوت بود و سکوت مسیر به حالتی بود که صدای برخورد مداد رنگی هایم را از جامدادی فلزی ام می شنیدم .
وقتی به مدرسه رسیم بچه ها در صف صبحگاهی بودند، با سراسیمگی خودم را به ته صف رساندم و بعد از چند لحظه دوست صمیمی ام زهرا هم آمد ، سلام کرد و پشت سر من ایستاد و گفت:تو هم مثل من امروز با تاخیر آمدی؟
در حالی که می خواستم جواب زهرا را بدهم، در همین لحظه صدای رئیس مدرسه را از پشت بلند گو شنیدم که با جدیدت همیشگی اش شروع به صحبت شد. 
من سکوت کردم چون می دانستم که حتما برنامه ی مهمی پیش امده که رئیس مدرسه می خواهد در مورد آن صحبت کند .
رئیس مدرسه بعد از احوال پرسی مختصری که داشت، اعلام کرد: بچه ها برای تنوع و تغییر حالو هوای شما، برای آخر هفته، برنامه آش داریم .
هر کدام از بچه ها که دوست داشته باشند و بخواهند در درست کردن آش  با ما همکاری کند، می تواند یکی از مخلفات آش را به دلخواه بیاورند .
صدای پچ پچ میان بچه ها پیچید.
از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم در همین حال بودم که زهرا با خوشحالی روی شونه ام زد و با صدایی پر شور  کودکانه اش گفت: آخ جون آش،وای من عاشق آشم .
رومو به سوی زهرا چرخاندم،چشمم به چهره اش افتاد در حالی که از سرمای صبحگاهی نوک بینی اش درست مثل یک توپ سرخ شده بود و با هر بار نفس کشیدنش، بخار گرمی از دهانش خارج میشد .
به چشمانش نگاه کردم و گفتم: من هم عاشق آشم.
ولی من یک فکری دارم، چطور است ماهم برای درست کردن آش کمک کنیم و با اجازه مادر هایمان یکی از مخلفات آش رو بیاوریم .
زهرا با خوشحالی بالا پرید و گفت آخ جون، باشه قبوله ،خب حالا چی بیاوریم ؟
گفتم:اول باید ببینیم توی آش چه چیزهایی هست؟
حالتی متفکرانه به خودم گرفتم و گفتم: فکر کنم توی آش نخود، لوبیا، سبزی، روغن، سیر، پیاز و چیز های دیگه میریزند، ما که نخود داریم من بااجازه مامانم،مقداری از نخود آش رو می آورم ،خب تو هم می توانی هر کدوم از مخلفات آش رو که توی خونه دارید را بیاوری.
زهرا لحظه ای ساکت شد و با حالتی متفکرانه دستش را به چانه اش گرفت و بعد از لحظه ای تامل یکباره دیوار شیشه ای سکوتش را شکست و با صدای بلندی گفت:فهمیدم چی بیاورم .
مامانم چند روز پیش سبزی خریده و پاک کرده، پس من هم سبزی آش رو می آورم .
دستهایم رو دور گردن زهرا حلقه کردم و بوسه ای به گونه های سردش زدم و گفتم:پس پیش به سوی آش…..

تنها یک رور تا روز موعود فاصله داشتیم ظهر چهارشنبه با عجله از مدرسه به خانه آمدم که در پاک کردن نخود آش به مادرم کمک کنم ، وقتی به خانه رسیدم بوی عطر آبگوشت مخصوص مادر فضای کوچه را پر کرده بود ، از شدت گرسنگی دهانم آب افتاد دالان در را به صدا در اوردن بعد از لحظه ای تامل صدای پای مادر را شنیدم که با آرامش همیشگی اش  در را به رویم باز کرد و با همه مهربانیش به استقبالم آمد .

 بعد از احوال پرسی و سوال و پرسش از اتفاقات انروز ، دستهایم را با عجله شستم و خودم را به سفر غذا رساندم که از خوردن ناهار خوشمزه مادر جا نمانم .

بااتمام غذا برای تشکر از زحمات مادر در جمع کردن سفره به او کمک کردم و برای انجام تکالیفم به اتاقم رفتم و مشغول حل کردن تمرین های ریاضی ام شدم .

حوالی عصر بود که  مادر صدایم زد و گفت :رحیمه بیا ، نخود های آش را برایت  کنار گذاشتم ، باید در پاک کردن انها به من کمک کنی .

با عجله تمرین آخر را هم جواب دادم ، وسایلم راجمع کردم و به کمک مادر رفتم .

انروز مادر مسئولیت تمییز کردن نخود ها را به من سپرد و خودش هم در کنارم بود که من کارم را به نحو احسنت انجام دهم  بعد از اتمام پاک کردن مادر نخود ها رو شست و آنها را در آب ولرم ریخت که خیس بخورند و برای پختن آماده شوند .

آن شب زودتر ازهمیشه به رختخواب رفتم که فردا صبح زود از خواب بیدار شوم .

بالاخره روز موعود فرا رسید ،با صدای خروس همسایه از خواب پریدم و با خوشحالی پتویم را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم مثل همیشه مادر زودتر از ما از خواب بیدار شده بود و نخودهای من را برای بردن به مدرسه آماده کرده بود .

 سفره ی صبحانه هم آماده بود و مادر در حال دم کردن چای بود با صدایی پر انرژی سلامش کردم به سمت من چرخید و جواب سلامم را با مهربانی همیشگی اش پاسخ داد و به من گفت : دخترم تا چای آماده می شود برو دستو ریت را بشوی و لباست را بپوش .

به سرعت آماده شدم و صبحانه را خوردم و با کمک مادر نخودها را برداشتیم و به سمت مدرسه حرکت کردیم ، وقتی به مدرسه رسیدیم تعدادی از مادر بچه ها هم آنجا بودن و با خانم معلم ما صحبت می کردند مادرمن هم نخود های اماده شده را به خانم معلم داد .

از خوشحالی دوست داشتم زودتر خودم را به دوستانم برسانم برای همین خیلی زود از مادر  خداحافظی کردم  و به کلاسمان رفتم تا دوستانم را ببینم .
بعد از دقایقی  رئیس مدرسه ما را صدا زد و گفت: بچه ها برای درست کردن آش ما نیاز داریم که آتش روشن کنیم .

 چه کسی دوست دارد در جمع کردن چوب برای آتش به ما کمک کند ؟

منو دوستانم با خوشحالی دستمان را بالا بردیم و گفتیم:ما می توانیم .

رئیس مدرسه گفت : آفرین بچه ها در کنار مدرسه یک باغ کوچک هست به آنجا بروید و مقداری از چوب های خشکی که روی زمین ریخته جمع کنید و برای ما بیاورید .برای جمع کردن چوب با بچه ها از مدرسه بیرون رفتیم که به باغ کنار مدرسه برویم ولی یک لحظه چشمان به کوهی از هیزم افتاد ، که درب منزل پیرزن همسایه ی مدرسه ریخته شده بود .یکی از بچه ها گفت : بچه ها اینجارو نگاه کنید وای چقدر چوب دیگه لازم نیست به باغ برویم اینجا پر از چوب هست .

با جمع بچه ها با شادی  به طرف کوه چوب حمله کردیم و برای بردن چوب ها به مدرسه مسابقه گذاشتیم.

با گذشت چند دقیقه اثری از اون کوه بزرگ چوب باقی نماند .

وقتی برای بردن آخرین مقدار چوبها به درب خانه  برگشتم چشمم به چهره ی عصبانی و در هم فرورفته پیرزن  افتاد که با عصبانیت هر چه تمام بر سرم فریاد زد و گفت :  چوب های مرا بدون اجازه برده اید؟

من که از شدت ترس سرجایم خشک شده بودم با صدای لرزانی پاسخ دادم :من ،من ،من …..

و زدم زیر گریه .

با صدای گریه من رئیس مدرسه خیلی سریع خودش را کوچه رساند .

و به پیرزن سلام کرد و گفت : حاج خانم چه اتفاقی افتاده ، این دانش آموز مدرسه چه کار بدی انجام داده که اینقدر عصبانی هستید ؟

پیرزن گفت :دانش آموز شما با دوستانش بدون اجازه من ، چوبهایی که پسرم برای تنور من آورده بود را به مدرسه آورده اند .

رئیس مدرسه نگاهی به من انداخت و گفت : دخترم این حاج خانم درست می گویند ؟

من که اشک در چشمانم جمع شده بود با ناراحتی سرم را به نشانه بله پایین انداختم .

رئیس مدرسه که ناراحتی مرا دید با صدایی آرام گفت :دخترم حق با حاج خانم هست شما نباید بدون اجازه دست به چوب های او می زدید حالا باید با دیگر دوستانت از او معذرت خواهی کنید و همه چوب هایی که به مدرسه آورده اید را برای او به داخل خانه اش ببرید .

اونروز حاج خانم با دیدن پشیمانی  ما ، مقداری از چوب هایش را برای درست کردن آتش به ما داد و خودش هم برای درست کردن آش به کمک معلم های ما آمد .

طعم آش اونروز خیلی خوشمزه بود و برای ما با درسی بزرگ همراه بود .

با این اتفاق ما یاد گرفتیم که برای استفاده از هر وسیله ای باید از صاحب آن اجازه بگیریم و هیچ کاری را بدون اجازه انجام ندهیم .

به قلم :شهاب الدینی

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 43
  • 44
  • 45
  • ...
  • 46
  • ...
  • 47
  • 48
  • 49
  • ...
  • 50
  • ...
  • 51
  • 52
  • 53
  • ...
  • 100

آخرین مطالب

  • اذن دخول
  • جوان فلسطینی
  • شهادت حضرت زهرا (س)
  • هفته کتاب و کتابخوانی
  • جشن روز دختر 
  • پرستار
  • سه اصل مهم در هدفگذاری
  • نسیم جوانی
  • وداع با رمضان
  • آشتی با مادر شوهر

آخرین نظرات

  • مکتب سلیمانی سیرجان  
    • چشم انتظار صبح امید
    در مهارت ارتباط موثر
  • صبح انتظار  
    • صبح انتظار
    در مهارت ارتباط موثر
  • مکتب سلیمانی سیرجان  
    • چشم انتظار صبح امید
    در عاشقانه های پائیزی
  • شمیم  
    • شمیم تکه های ناب
    در عاشقانه های پائیزی
  • maryam  
    • http://paeiz.kowsarblog.ir>
    در رهبرانه
  • زكي زاده  
    • مائده
    در نیاز به محبت 
  •  
    • رنگ خدا
    • مدرسه معصومیه قیدار
    در لبیک یا حیدر 
  •  
    • رنگ خدا
    • مدرسه معصومیه قیدار
    در دختران چادری 
  •  
    • وبلاگ مدرسه علمیه کوثر
    • تازه های کوثر
    در چشم انتظار صبح امید 
  •  
    • سعادت به نام تو...
    در گذرگاه سرنوشت
  • مکتب سلیمانی سیرجان  
    • چشم انتظار صبح امید
    در گذرگاه سرنوشت
  • عابدی  
    • زینبیه ایوان
    در گذرگاه سرنوشت
  • مکتب سلیمانی سیرجان  
    • چشم انتظار صبح امید
    در گذرگاه سرنوشت
  • زكي زاده  
    • مائده
    در حجامت
  • سونیا سجادی  
    • انارستـان
    در گذرگاه سرنوشت
  • پشتیبانی کوثر بلاگ  
    • ₪ آموزش وبلاگ نویسی و پشتیبانی کوثر بلاگ ₪
    • فراخوان ها و مسابقات کوثر بلاگ
    در گذرگاه سرنوشت
  •  
    • وبلاگ مدرسه علمیه کوثر
    • تازه های کوثر
    در حسین زمان 
  • پشتیبانی کوثر بلاگ  
    • ₪ آموزش وبلاگ نویسی و پشتیبانی کوثر بلاگ ₪
    • فراخوان ها و مسابقات کوثر بلاگ
    در حسین زمان 
  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ  
    • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
    در حسین زمان 
  • مکتب سلیمانی سیرجان  
    • چشم انتظار صبح امید
    در گرانی در بیان امیرالمومنین

Sidebar 2

This is the "Sidebar 2" container. You can place any widget you like in here. In the evo toolbar at the top of this page, select "Customize", then "Blog Widgets".
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

چشم انتظار صبح امید

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • غربت فاطمه
  • صفات الهی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

آمار

  • امروز: 34
  • دیروز: 219
  • 7 روز قبل: 520
  • 1 ماه قبل: 1252
  • کل بازدیدها: 74973

آمار بازدید

  • یا صاحب الزمان ادرکنی مولاجان 
  • یاد خدا 
  • مادر 
  • داستان انار و شهریور ....
  • به امید موفقیت همه کنکوری ها 

مطالب با رتبه بالا

  • عاشقانه در هوایت پرگشوده ام (5.00)
  • ای زادگاهو خانه پیغمبران ای قدس (5.00)
  • شمیم دل آرای محمدی (5.00)
  • سرآغاز بندگی  (5.00)
  • در هوای حرم (5.00)

بهترین وبلاگ ها

  • فرهنگی
  • نورفشان
  • ندا فلاحت پور
  • صاحل الامر
  • رسانه شو
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان