#به_قلم_خودم.
توی زندگی هر دختر جوانی روزهایی هست که نگرانی از سرنوشت ، قلبش را چنگ می زندو چشمان زیبای او را با قطرات شبنم زینت می دهد و زیبایی و مظلومیت های وجودش ر
ا دو چندان می کند !!
آری ازدواج امریست که خیلی از دختران با آن آشنایند و با فرازو نشیب های تصمیمات آن آشنایند .
سرنوشت من …..
چند روزی بود که نقل کلام دور همیهای خانوادمان شده بودم، وقتی بحث از ازدواج من به میان می امد انگار قلبم تپشی متفاوت به خود می گرفت و سرخی گونه هایم نمایانگر ،گردش سریع خون در جویبار رگهایم میشد ، رنگ رخسار نمایانگر سر درونی وجودم بود ، با آمدن خواستگار های متعدد دیگه باورم شده بود من متعلق همیشگی این خانواده نیستم و دور یا زود باید از همه وابستگی های کودکانه وجویم دل ببرم .
بعد از صحبت با پدر تصمیم بر این شد که به خواستگارم اجازه آمدنشان را به منزل ، صادر کنیم . با وجود همه دلنگرانی ها اما حرف های امید بخش پدر و حضورش در کنار من ،تنها دلگرمی ام بود که او با من هست و در این دشواری راه ، دستانم را رها نخواهد کرد .
با همه دلنگرانی هایی که داشتم ، اما مثل یک کدبانوی هنر مند همه زوق و سلیقه ام را برای آماده کردن خانه پدری ، برای حضور خواستگارم فراهم کردم ، در اون حالو هوا لحظه ای نگاهم به چشمان مادرم گره خورد ،چشمانی که خیره به من مانده بود و انگار با نگاهش ، حرفهایی داشت .
باز هم مثل همیشه قلب رئوف مادر ، دلنگرانی وجودیم را از نگاه من خوانده بود و او را به سوی من هدایت کرد ، با دستان نوازشگرش ، دستی بر سرم کشید و بوسه ی گرمش را نثار گونه های سرم کرد .
مهر مادرانه ای که قلب لرزانم را ، نوازش کرد و دریای مواژ وجودم را آرام کرد ….
زمان موعود فرا رسید با نسیمش غبار انتظار را با از خانه قلبم ربود ، لحظه ای که زنگ خانه به صدا درآمد ،صدای پدر را شنیدم که میگفت مهمان ها آمدند دخترم ، چادرت را سر کن ،
با کلام پدر تپش قلبم به صدا در امده بود ، مادر به سویم امد و چادر سفید بخت را در دستانم گذاشت و خیره به من گفت ؛ دخترم چای را آماده کن …..
به قلم:شهاب الدینی
آخرین نظرات