#به_قلم_خودم
#آخ_جون_آش
صبح شنبه بود که مادرم با صدای بلند صدام کرد،رحیمه پاشو مدرسه ات دیر شد چقدر می خواهی بخوابی، دوباره از مدرسه ات جا می مونی ….
با شنیدن صدای مادر چندبار این پهلو و آن پهلو شدم ولی درآخر با چشم های پف کرده ام از جا بلند شدم و پتوی گرمم رو کنار زدم و یک لحظه از سرمای اتاق لرزه ای بر اندامم افتاد .
خدای من، شورع هفته ای دیگر……
حالو هوای مدرسه رفتن بعد از دوروز تعطیل خیلی برایم سخت بود، باز هم مثل هر روز با کسالت و بی حالی راهی مدرسه شدم .
خونه ما در نزدیکی مدرسه قرار داشت در مسیر مدرسه با خودم فکر می کردم، ای کاش زودتر بزرگ می شدم و مدرسه ام تمام می شد، اون وقت هر اندازه که دوست داشتم می خوابیدم ….
مسیر مدرسه ام خلوت بود و سکوت مسیر به حالتی بود که صدای برخورد مداد رنگی هایم را از جامدادی فلزی ام می شنیدم .
وقتی به مدرسه رسیم بچه ها در صف صبحگاهی بودند، با سراسیمگی خودم را به ته صف رساندم و بعد از چند لحظه دوست صمیمی ام زهرا هم آمد ، سلام کرد و پشت سر من ایستاد و گفت:تو هم مثل من امروز با تاخیر آمدی؟
در حالی که می خواستم جواب زهرا را بدهم، در همین لحظه صدای رئیس مدرسه را از پشت بلند گو شنیدم که با جدیدت همیشگی اش شروع به صحبت شد.
من سکوت کردم چون می دانستم که حتما برنامه ی مهمی پیش امده که رئیس مدرسه می خواهد در مورد آن صحبت کند .
رئیس مدرسه بعد از احوال پرسی مختصری که داشت، اعلام کرد: بچه ها برای تنوع و تغییر حالو هوای شما، برای آخر هفته، برنامه آش داریم .
هر کدام از بچه ها که دوست داشته باشند و بخواهند در درست کردن آش با ما همکاری کند، می تواند یکی از مخلفات آش را به دلخواه بیاورند .
صدای پچ پچ میان بچه ها پیچید.
از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم در همین حال بودم که زهرا با خوشحالی روی شونه ام زد و با صدایی پر شور کودکانه اش گفت: آخ جون آش،وای من عاشق آشم .
رومو به سوی زهرا چرخاندم،چشمم به چهره اش افتاد در حالی که از سرمای صبحگاهی نوک بینی اش درست مثل یک توپ سرخ شده بود و با هر بار نفس کشیدنش، بخار گرمی از دهانش خارج میشد .
به چشمانش نگاه کردم و گفتم: من هم عاشق آشم.
ولی من یک فکری دارم، چطور است ماهم برای درست کردن آش کمک کنیم و با اجازه مادر هایمان یکی از مخلفات آش رو بیاوریم .
زهرا با خوشحالی بالا پرید و گفت آخ جون، باشه قبوله ،خب حالا چی بیاوریم ؟
گفتم:اول باید ببینیم توی آش چه چیزهایی هست؟
حالتی متفکرانه به خودم گرفتم و گفتم: فکر کنم توی آش نخود، لوبیا، سبزی، روغن، سیر، پیاز و چیز های دیگه میریزند، ما که نخود داریم من بااجازه مامانم،مقداری از نخود آش رو می آورم ،خب تو هم می توانی هر کدوم از مخلفات آش رو که توی خونه دارید را بیاوری.
زهرا لحظه ای ساکت شد و با حالتی متفکرانه دستش را به چانه اش گرفت و بعد از لحظه ای تامل یکباره دیوار شیشه ای سکوتش را شکست و با صدای بلندی گفت:فهمیدم چی بیاورم .
مامانم چند روز پیش سبزی خریده و پاک کرده، پس من هم سبزی آش رو می آورم .
دستهایم رو دور گردن زهرا حلقه کردم و بوسه ای به گونه های سردش زدم و گفتم:پس پیش به سوی آش…..
تنها یک رور تا روز موعود فاصله داشتیم ظهر چهارشنبه با عجله از مدرسه به خانه آمدم که در پاک کردن نخود آش به مادرم کمک کنم ، وقتی به خانه رسیدم بوی عطر آبگوشت مخصوص مادر فضای کوچه را پر کرده بود ، از شدت گرسنگی دهانم آب افتاد دالان در را به صدا در اوردن بعد از لحظه ای تامل صدای پای مادر را شنیدم که با آرامش همیشگی اش در را به رویم باز کرد و با همه مهربانیش به استقبالم آمد .
بعد از احوال پرسی و سوال و پرسش از اتفاقات انروز ، دستهایم را با عجله شستم و خودم را به سفر غذا رساندم که از خوردن ناهار خوشمزه مادر جا نمانم .
بااتمام غذا برای تشکر از زحمات مادر در جمع کردن سفره به او کمک کردم و برای انجام تکالیفم به اتاقم رفتم و مشغول حل کردن تمرین های ریاضی ام شدم .
حوالی عصر بود که مادر صدایم زد و گفت :رحیمه بیا ، نخود های آش را برایت کنار گذاشتم ، باید در پاک کردن انها به من کمک کنی .
با عجله تمرین آخر را هم جواب دادم ، وسایلم راجمع کردم و به کمک مادر رفتم .
انروز مادر مسئولیت تمییز کردن نخود ها را به من سپرد و خودش هم در کنارم بود که من کارم را به نحو احسنت انجام دهم بعد از اتمام پاک کردن مادر نخود ها رو شست و آنها را در آب ولرم ریخت که خیس بخورند و برای پختن آماده شوند .
آن شب زودتر ازهمیشه به رختخواب رفتم که فردا صبح زود از خواب بیدار شوم .
بالاخره روز موعود فرا رسید ،با صدای خروس همسایه از خواب پریدم و با خوشحالی پتویم را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم مثل همیشه مادر زودتر از ما از خواب بیدار شده بود و نخودهای من را برای بردن به مدرسه آماده کرده بود .
سفره ی صبحانه هم آماده بود و مادر در حال دم کردن چای بود با صدایی پر انرژی سلامش کردم به سمت من چرخید و جواب سلامم را با مهربانی همیشگی اش پاسخ داد و به من گفت : دخترم تا چای آماده می شود برو دستو ریت را بشوی و لباست را بپوش .
به سرعت آماده شدم و صبحانه را خوردم و با کمک مادر نخودها را برداشتیم و به سمت مدرسه حرکت کردیم ، وقتی به مدرسه رسیدیم تعدادی از مادر بچه ها هم آنجا بودن و با خانم معلم ما صحبت می کردند مادرمن هم نخود های اماده شده را به خانم معلم داد .
از خوشحالی دوست داشتم زودتر خودم را به دوستانم برسانم برای همین خیلی زود از مادر خداحافظی کردم و به کلاسمان رفتم تا دوستانم را ببینم .
بعد از دقایقی رئیس مدرسه ما را صدا زد و گفت: بچه ها برای درست کردن آش ما نیاز داریم که آتش روشن کنیم .
چه کسی دوست دارد در جمع کردن چوب برای آتش به ما کمک کند ؟
منو دوستانم با خوشحالی دستمان را بالا بردیم و گفتیم:ما می توانیم .
رئیس مدرسه گفت : آفرین بچه ها در کنار مدرسه یک باغ کوچک هست به آنجا بروید و مقداری از چوب های خشکی که روی زمین ریخته جمع کنید و برای ما بیاورید .برای جمع کردن چوب با بچه ها از مدرسه بیرون رفتیم که به باغ کنار مدرسه برویم ولی یک لحظه چشمان به کوهی از هیزم افتاد ، که درب منزل پیرزن همسایه ی مدرسه ریخته شده بود .یکی از بچه ها گفت : بچه ها اینجارو نگاه کنید وای چقدر چوب دیگه لازم نیست به باغ برویم اینجا پر از چوب هست .
با جمع بچه ها با شادی به طرف کوه چوب حمله کردیم و برای بردن چوب ها به مدرسه مسابقه گذاشتیم.
با گذشت چند دقیقه اثری از اون کوه بزرگ چوب باقی نماند .
وقتی برای بردن آخرین مقدار چوبها به درب خانه برگشتم چشمم به چهره ی عصبانی و در هم فرورفته پیرزن افتاد که با عصبانیت هر چه تمام بر سرم فریاد زد و گفت : چوب های مرا بدون اجازه برده اید؟
من که از شدت ترس سرجایم خشک شده بودم با صدای لرزانی پاسخ دادم :من ،من ،من …..
و زدم زیر گریه .
با صدای گریه من رئیس مدرسه خیلی سریع خودش را کوچه رساند .
و به پیرزن سلام کرد و گفت : حاج خانم چه اتفاقی افتاده ، این دانش آموز مدرسه چه کار بدی انجام داده که اینقدر عصبانی هستید ؟
پیرزن گفت :دانش آموز شما با دوستانش بدون اجازه من ، چوبهایی که پسرم برای تنور من آورده بود را به مدرسه آورده اند .
رئیس مدرسه نگاهی به من انداخت و گفت : دخترم این حاج خانم درست می گویند ؟
من که اشک در چشمانم جمع شده بود با ناراحتی سرم را به نشانه بله پایین انداختم .
رئیس مدرسه که ناراحتی مرا دید با صدایی آرام گفت :دخترم حق با حاج خانم هست شما نباید بدون اجازه دست به چوب های او می زدید حالا باید با دیگر دوستانت از او معذرت خواهی کنید و همه چوب هایی که به مدرسه آورده اید را برای او به داخل خانه اش ببرید .
اونروز حاج خانم با دیدن پشیمانی ما ، مقداری از چوب هایش را برای درست کردن آتش به ما داد و خودش هم برای درست کردن آش به کمک معلم های ما آمد .
طعم آش اونروز خیلی خوشمزه بود و برای ما با درسی بزرگ همراه بود .
با این اتفاق ما یاد گرفتیم که برای استفاده از هر وسیله ای باید از صاحب آن اجازه بگیریم و هیچ کاری را بدون اجازه انجام ندهیم .
به قلم :شهاب الدینی
آخرین نظرات