#تولیدی
#به_قلم_خودم
روزی که چشم به دنیا گشودم دلنگرانی عجیبی همه وجودم را در بر گرفته بود ، من امده بودم ، بر خاک زمین قدم نهاده و آغازگر سفری طولانی بودم ، پیش رویم می دیدم عالمی را که با همه تصورات من متفاوت بود .
دورو برم پر بود از انسانهایی که اصل وجود خود را به فراموشی سپرده بودند و بازی دنیا رو باور کرده بودند ، دلبسته آرزوهای فانی آن شده بودند .
طولی نکشید که وجود پاک من هم با عالم خاک خو گرفت .
روزها پشت سر هم می آمدند و کودک درونم روز به روز قد می کشید و تخیلات معصومانه ام جای خود را به دیو سرکش نفس سپرد ، هرگز در باورم نبود روزی برسد که دل کوچک من هم یک رنگ با جماعت دنیا زده زمین شود دیگر سادگی و پاکی کودکانه ام رو به فراموشی رفته بود .
امروز که در خودم تامل کرده ام ، آمدنم را به یاد ندارم اما راهی را در مقابلم می بینم که پایانش دیر یا زود فرا می رسد و مرا رهسپار عالمی دیگر می کند .
ماندنم همیشگی نیست اما ….
گذر زندگی را دوست دارم چرا که نوید دهند پایان تاریکی هاست ….
دنیای سیاهو سفید زمین را دوست ندارم ،دنیایی که در آن دل آدم ها جایگاهی ندارد ،دنیایی که اگر بدی ها را با خوبی پاسخ دهی تو را ساده لوح می خوانند .
دنیایی که اگر خوب باشی انگشت نمای گرگ صفتان زمانه خواهی بود .
دنیایی که دروغ های ریزو درشتش ویرانگر آرامش قلب های رئوفند .
زمین را دوست ندارم ، زمینی که پاکی اش را گرگ صفتان به قبرستان ظلمت زده ی بی رحمیها تبدیل کرده اند .
دلتنگ انسانیتم و از دنیای زمین خسته ام .
دلم کمی آسمان می خواهد ……
به قلم :شهاب الدینی
آخرین نظرات