#به_قلم_خودم
مدتی بود که از یکنواختی زندگی شهر نشینی خسته شده بودم تا اینکه یکی از دوستانم پیشنهاد حضور در اردوی جهادی را به من داد، با دلی مملو از اشتیاق به سوی مردم روستا راهی شدم، در این میان چهره درهم شکسته ی پیرمردکرو لالی را دیدم که سالیان سال چوپانی میکرد، اما با وجود کهولت سن ، لبخندی دلنشین به لب داشت .
از مردم روستا جویای احوالش شدم، مردم از تنهای و بی کسی چوپان برایم گفتند، اما سوالی ذهنم را درگیر خودش کرده بود ، چگونه میشود که مردی با وجود سختی ها و مشکلات زندگی اینگونه سرزنده بماند و همچون کوه در برابر سیل مشکلات ایستادگی کند ؟
پاسخ سوالم را در نوع رفتار چوپان یافتم ، مردی که به کمترین های زندگی خود قانع بود و محبت های خود به دیگران را کم می دید اما در مقابل کوچکترین محبتی را لطفی بزرگ می دانست .
وقتی به زندگی خودمی اندیشم از خودم این سوال را می پرسم ، که ما هم اگر روزی نعمتهای مثل گوش و زبان را از دست بدهیم آیا می توانیم لحظه ای مثل این چوپان ، زندگی را زیبا ببینیم ؟
به قلم:شهاب الدینی
#رهبرانه
شعری زیبا از مقام معظم رهبری مدظلّه العالی
*من از اشکی که میریزد ز چشم یار میترسم
از آن روزی که مولایم شود بیمار میترسم!
*همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس
من از خوابیدن مهدی درون غار میترسم
*رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم و فرزند
من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم!
*همه گویند این جمعه بیا اما درنگی کن
از اینکه باز عاشورا شود تکرار میترسم!
*سحر شد آمده خورشید اما آسمان ابریست
من از بی مهری این ابرهای تار میترسم!
*تمام عمر خود را نوکر این خاندان خواندم
از آن روزی که این منصب کنم انکار میترسم!
*طبیبم داده پیغامم بیا دارویت آماده است
از آن شرمی که دارم از رخ عطار میترسم!
*شنیدم روز وشب از دیده ات خون جگر ریزد
من از بیماری آن دیده خونبار میترسم!
*به وقت ترس و تنهایی،تو هستی تکیه گاه من
مرا تنها میان قبر خود نگذار، میترسم!
*دلت بشکسته از من،لکن ای دلدار رحمی کن
که از نفرین و عاق والدین بسیار میترسم!
*هزاران بار من رفتم،ولی شرمنده برگشتم
ز هجرانت نترسیدم ولی این بار میترسم!
#سید_علی_خامنهای ?
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
#پشتیبان_کوثرنت
#کودکانه های_من
دوران کودکی را هنوز به یاد دارم ،روزهایی که سرشار از انرژی بودم و همه چیز در نظرم زیبا بود .
تنها خاطره شیرینی که از اون روزها به یاد دارم در ایام قبل از عید بود که که روزی پدر برایم یک جفت جوراب زیبا خرید ،از نظرم یک جفت جوراب هدیه ای باارزش بود و از هدیه پدر خیلی خوشحال شدم و برای چند ساعتی با جوراب ها بازی کردم ، اما در این میان اصلا دلم نمی آمد آن جوراب ها را بپوشم برای همین تصمیم گرفتم که آنها را در کمد لباسم مخفی کنم که با فرا رسیدن سال جدید من هم مثل دیگر بچه ها جوراب های نو بپوشم آن روزها هر صبح که از خواب بیدار میشدم با عجله به سمت کمد لباسم می رفتم که از وجود جورابهایم مطمئن شوم .
سالهاست که از اون روزها می گذرد اما حالا دیگر من اون کودک ساده دل نیستم ، اما….. همچنان هر صبحی که از خواب بیدار می شوم و اعضای خانواده ام را در کنارم می بینم و حضور پدر و مادر را در کنارم احساس می کنم ، دل لرزانم آرام می گیرد و خدا را برای همه نعمت هایش شکر گذاری می کنم .
به قلم شهاب الدینی
آخرین نظرات