#تولیدی
#به_قلم_خودم
توی گذر زندگی یک وقتهایی هست که سخت دلتنگ می شوم با دلی پریشان به دنبال یک مامن پاکو بی آلایش می گردم که چند روزی گذر زمان رو به فراموشی بسپارم و از غصه های زمانه رها بشم مثل همیشه راه دلم رو در پیش گرفتم در همین حالو هوا بود که تقدیر الهی درس سختی را به من یاد آور شد .
چند روزیست که به یک روستای کوچکو کم جمعیت شهرم پناه آوردم که شاید در میان مردم پاکو ساده اینجا غم های دل رو به فراموشی بسپارم .
برخلاف باورم دست های بی وفای روزگار دل پریشانم رو پریشانتر کرد ، زمانی که بایک پیرمرد 80 ساله کرولال روبه رو شدم که همه عمر خودش رو چوپان گله ها بود ، در نگاه اول مظلومیت عجیبی رو در چشمهایش نظاره گر بودم ، لبخند پراز مهربانی به لب داشت ، چهره غبار گرفته و در هم شکسته ای که ناتوانی اش را فریاد می زد و دل رو به لرزه می انداخت ، لحظه ای ته قلبم به سادگیش غبطه خوردم و مشتاق شدم از مردم روستا جویای احوالش باشم .
بر خلاف باورم ، داستان زندگیش خیلی غم انگیزتر از رومان های رویایی بود که خوانده بودم .
مردم روستا داستان بی کسی چوپان رو برایم تعریف کردند همه اون مظلومیت برایم عذاب آور شد غم بزرگی به دلم نشست و منو به فکر واداشت ، لبخند عجیبش هنوز جلوی چشمهایم هست و چند روزیست که سوالی سخت ذهنم رو مشغول خودش کرده ، چطور ممکنه آدمی در اوج بی کسی باشد و لبخند به لب داشته باشد ؟؟؟
ندای قلبم پاسخم را اینگونه می دهد : دلهایی که آراسته به ایمان حقیقی اند و نور الهی تجلیگر آنهاست هرگز غبار غم های دنیایی به خود نمی گیرند و غصه دار نمی شوند ، چرا که پروردگار عالمیان دریچه ای از امید به روی چشمهای غبارگرفته شان باز میکنه .
مطمئنم ، چوپان ساده دل روستا با گوش دلش نوای عاشقانه بندگی رو میشنود ، با زبان قلبش یاد خدا را بر لب دارد و در مسیر بندگی ، راه حقیقی سعادت را می پیماید .
ای کاش ما هم لحظه ای ، حال دلش را درک می کردیم .
به قلم :شهاب الدینی
هوای عاشقانه بندگی