خوابیده بودم .
در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم .روزهای سپری شده ی عمرم را برگ برگ مرور کردم .
به هر روز که نگاه کردم در کنارش دو جفت جای پا دیدم ،یکی مال من و یکیمال خدا بود .
جلوتر رفتم و باز روزهای سپری شده را می دیدم ؛اما در کنار بعضی برگ ها ،فقط یک جای پابود .نگاه کردم دیدم ان روزها سخت ترین روزهای زندگی ام بودند .روزهایی همراه با تلخی ها،ترس،دردها و بیچارگی ها با ناراحتی به خدا گفتم : خدایاگفتی که مرا رها نمی کنی و هرگز تنهایم نمی گذاری و من با اعتماد پذیرفتم که زندگی کنم!چگونه شد که در این سخت ترین روزهای زندگی ،مرا با رنج ها ،مصیبت ها و گرفتاری ها رها کردی ؟
خداوند با مهربانی گفت :من گفتم که همراهت خواهم بود در روز و شب ،در تلخی و شادی،در گرفتاری و خوش بختی .به قول خود وفا کردم و هرگز تنها نگذاشتم و رهایت نکردم.حتی برای چند لحظه .آن جای پا که در آن روزهای سخت می بینی ،مال من است وقتی که تورا در گرفتاری ها و تنهایی ها بالا گرفته بودم .
همیشه رد پای تو کنار رد پای من !
آخرین نظرات