لب پنجره ی اتاقش نشسته بود!
همانند همیشه منتظر؛ منتظر بازگشت عزیز ترینش به خانه…در نبودش خانه رنگ و بویی نداشت به یاد نداشت از وقتی او نبوده قورمه سبزی پخته یا نه!آن لباس گل گلی دامن دارش را پوشیده یا نه! دیگر سرخاب سفیداب کرده یا نه!هیچ چیز خوشی،هیچ چیز خوبی یادش نبود!
او دیگر او نبود او انتظار بود…هر روزش انتظار بود…انتظار و انتظار و باز هم انتظار…
روزی اما دیگر منتظر ننشست! خوشحال شدیم از جا پریدیم او دیگر خوب شده بود…او دیگر فهمیده بود آنکه رفته باز نمی گردد.
سرخاب سفیداب کرد…گل های خانه اش همچون پیراهن گل گلی اش خودنمایی میکردند،بوی قرمه سبزی اش تمامی اهالی محل را مدهوش کرد چنان که همه برای چشیدن طعم قرمه سبزی اش به خانه اش آمدند.
می گفت میخندید…شادی و شعف در چشمان تک تک اعضای خانواده سو سو می زد اما ترس در تمام وجود من ریشه دوانده بود!
آخر چگونه میشد کسی یک روزه از این رو به آن رو شود؟! میشود یک روزه دست برداشت از انتظار و دوست داشتن؟!به چشمانش نگاه کردم. چشمانش هنوز هم به در دوخته شده بود.وحشت بیشتری در قلبم دوید…این نگاهش مرا میترساند.
صدایش زدم:مادربزرگ!
_جانم دردانه!
چرا شما یک روزه این همه تغییر کردید؟!
_آدم مگر نمیتواند از انتظار کشیدن خسته بشود؟!از تنهایی اش خسته بشود؟!
چرا میشود اما یک چیز دیگری اتفاق افتاده مگر نه؟!
_بین خودمان بماند دیشب حاجی به خوابم آمده بود گفت آنقدر منتظرم ماندی تا آخر اسباب آمدنم مهیا شده!
و رفت !مادربزرگ تنها همین جملات را به من گفت و رفت!
لباس سیاهم را مرتب کردم به عکس روبان زده ی مادربزرگ خیره بودم در حالی که آخرین جملاتش مدام تکرار میشد:حاجی گفته می آید!
مادربزرگ آلزایمر داشت از یاد برده بود پدربزرگ سالیان سال است رفته اما یادش نرفته بود حاجی ساکن قلبش را!منتظرش بودن را و برای آمدنش خود را آراسته بود!
مادربزرگ آلزایمر داشت اما عاشق بود و قدرت عشقش بیشتر از بیماری اش!
#به_قلم
#زهرا_قاسمی_زاده
آخرین نظرات