موضوع: "صفات الهی"
#به_قلم_خودم
بوی عید از لابلای شاخه سار سفید پوش زمستانیمان به مشام می رسد و لحظاتمان را طنین نغمه های بهاری پر کرده …
کوچه پس کوچه های شهرمان حالوهوای بهاری گرفته و اما…..
خوب که نظاره کنی در شلوغی بازار فراموشیمان
…..
چشمهایت به سوی چهره درهم شکسته کودکان کار گشوده می شود …..
به دیدگانش که خیره شوی قطرات پر از حسرت آرزوهای کودکانه اش را خواهی دید ….
فریاد بی صدایش خیابان های شهرمان را پر کرده است …..
کودکانی که روزگار آخرالزمان دلهای کوچکشان را لگدمال کرده است وما ……
چشمانمان رابروی قلبهای شکسته شان بسته ایم …..
بخشندگیمان هنوز آنقدر زیبا نشده است که دنیای کودکانه، بچه های کار را رنگو بوی خوشبختی بزنیم و دلهای کوچکشان را با نسیم بهاری بخششمان بنوازیم
ای شیعیان حیدری …..
گاهی خدا می خواهد با دستان پر از سخاوتمان دست دیگر بندگانش را بگیرد …..
و وقتی دستی را به یاری می گیری ،بدان که دست دیگرت در دست خداست ….
اینک باید بپاخیزیم و گامهای پر از مهرمان را دنبال کنیم و به رسم عاشقی ….
دستان پراز سخاوتمان را بر چهره های غبار گرفته خسته شان بکشیمو به سوی بلندای بخشندگی روانه شویم ……
و به اندازه عشقمان ببخشیم ….
چرا که بخشش هر کس به اندازه عشق نهفته در دل اوست …….
#به_قلم_خودم
خدای من به سوی تو در حرکتم ،نمی دانم چه مقدار از راه را درست آمده ام ؟
به عقب که مینگرم ،بحاصل پیمودن این راه طولانی …..
به گذرگاه دنیایی ام می اندیشم که حاصلش جوانی 28 ساله است….
بهای گزافی را برای تجربه ها داده ام …..
توان جوانی ام را در راه کسب تجربه ها داده ام ….
به دوردست ها می نگرم ،ادامه راهی که نمی دانم چه اندازه از آن را باید ادامه دهم …..
به توانی که در گامهایم باقیست می اندیشم دیگر رمقی برای ادامه راه نمانده ….
جنب و جوش جوانی در کفم نیست ….
اما….
نیرویی به نام امید در قلبم می جوشد که نوید پایانی خوش را برایم به ارمغان می آورد و به پاهای از حرکت ایستاده ام توان می دهد ….
خدای من ،حاصل زندگی من چیست ؟
مرا در این گذرگاه تنها نگذار ……
#به_قلم_خودم
مدتیست که دلم هوای حرمت را دارد …
آقا جان…..
دلخوشم به دعای در قنوت …..
?اللهم ارزقنا زیارت الحسین علیه السلام ?
?اللهم ارزقنا شفاعت الحسین علیه السلام ?
آرزوی کربلایت دلم را به درد آورده چه کنم، مولا جان ؟
گامهای دنیای ام روبه پایانست ،چه کنم مولا جان ؟
ترسم از آن روز که ناکام بمیرم…. کربلایت را نبینم…..
چشم انتظار دیدار یار بمیرم ….
دانم که این انتظار زیادیست….
مولا جان ….
ولی چه کنم ؟
دلم بی تاب شده ….
در عشق دیدار شما آب شده ….
می دانم که با خود می گویید….
تو چه دانی که دل ما از گناهت ، غم زدهو آگاه شده ….
سالهاست که بجز دلشکستن ما کاری نداری …..
انگار نه انگار ….
فراموشت شده که ما را داری ..
من چه گویم مولا جان ….
جز اینکه دانم ،پاکی ما آرزویست، بر دلت آقا جان …
پس بطلب دل غمزده این مضطر را ،که دگر تاب ندارد،تحمل دوری از ارباب ندارد ….
مدتیست در فکر بازگشت به آغوش شماست …
دست یاری میطلبد از کرمت مولا جان ….
پس بطلب این دل غمزده ام را …..
???مولا جان???
#به_قلم_خودم
یک سال از عمر زمینیمان گذشت …..
سالی که همراه با خاطرات خوب و تلخ زمانه بود .
ای معبود من ….
تاروپود رویاهایم نخ نما شده است ….
غزل دلتنگی ام را سر داده ام و از ورای قلبم برایت مینویسم….
ای خالق هستی …..
هر کجا که قدم می گذارم
زمزمه بهاری شدن ها به گوش می رسد …..
ذهن خسته ام ، غبار گرفته ….
غبار فراموشی و غفلت های زمانه ….
ای همه امید من یا رحمان …..
هوای دلم زمستانیست و بهار دلها نزدیک …..
به سوی بهاری شدن ها قدم برمی دارم و با قطرات شبنم عاشقانه بندگیت …..
می شویم دل خاکی ام را از حسرت و کینه های زمانه ….
غبار آرزوهای فانی ام رااز تاریک خانه قلبم می زدایم ….
و پنجره امیدش را به سوی درگهت می گشایم که نسیم بهاری بندگیت را مهمان خانه لرزان قلبم کنی ….
می دانم که برای بازگشتم کمی دیرست ….
خجلم از نامهربانی هایی که کرده ام ….
باورم با امید به تو سبز می شود ….
من عاشق توام ،اغرار می کنم …..
هوای دلم زمستانیست یا الله ….
نگاه پراز مهرت را از قلبم دریغ نکن ….
آخرین نظرات